محمد سامين محمد سامين ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

سامين نفس بابا ومامان

يك ماه دوري ...............

1390/7/9 12:36
نویسنده : مامان روجا
637 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيزم

اول از همه بايد از گل پسرم عذرخواهي كنم باور كن پسرم چند وقت بود كه سايتم قاط زده بود اصلا باز نميشد در اين چند وقت كارهايي كه كرديم خلاصه برات ميگم   

 

براي عيد فطر رفته بوديم تهران يعني  سه شنبه رفتيم تا جمعه اونجا بوديم  بهت كه خيلي خوش گذشت من وبابايي رفته بوديم  برات كلي لباس خريده بوديم  بعدش صبح زود از تهران حركت كرديم اومديم  خونه مامان انيس ينها همه اونجا بودن چون براي ماشين شكوفه جون گوسفند كشته بودن نهار همه اومده بودن اونجا پسر من خيلي پسر خوبي بود.با بچه ها هم حسابي بازي كرد

دريكي از اين جمعه ها ماماني مادوره داشتيم و قرار بود نهار جمعه مهموني بديم كه چهارشنبه بعدازظهرماماني با چند تا از دوستهاي ني ني سايتي خودش برنامه گذاشته بود  بعد از اينكه تموم شد بابايي زنگ زد از تهران برامون مهمون اومده دوستهاي بابا  كه جمعا 7 نفر ميشدن فردا صبح هم رفتن از خونمون اما خودت حسابي با بچه هاشون بازي كردي بهت كيف داد فداي  پسر نازم بشم كه با بچه ها خوب رفتار ميكردي  همه اسباب بازيهارا بهشون  ميدادي گلم   فردا نهارش كه گفتم همه بودن وبهت حسابي خوش گذشت وصد البته پسر نازم خيلي مودب بود اذيت نميكرد فقط يه مقدار به محمد كوچو لو عمو حسن حسوديش ميشد كه اقتضاي سنش ماماني يه مقدار بيشتر تلاش كن كه كلمات بيشتري ياد بيري خيلي داري تنبلي ميكني ماماني اون روزي كه همه خونه ما بودن  خاله عاطفه  فرداش بليط براي آلمان داشت وميخواست بره  عمو حامد خيلي ناراحت بود چون ويزاش نيومده بود ما دعا كرديم براي اونم بياد تا زودتر بره پيش خاله عاطفه تا تنها نباشه  بعدش كه خاله عاطفه رفتش همه دپرس شده بودن  مامان انيس وزنمو شهربانو يه تيكه گريه كردن اما ما با شلوغيمون فضا را عوض كرديم 

 روزهاي بعدش همه خوب بودبراي پسرم  تازه خاله مرجان دانشگاه قبول شده بود هم روانشناسي ساري وهم علوم تربيتي دانشگاه سراسري  بعدش يه روزي من وبابا مازيار وبابا نريمان ومامان انيس رفتيم براش ثبت نام كرديم تازه همراه خودمون نهار هم برده بوديم تو راه خورديم خيلي به ما خوش گذشت  اما ماماني اون روزها سرما خورده بود و ماماني هي دعا ميكرد سامينش سرما نخوره

                            

پنجشنبه صبح ماماني از اداره زود اومد رفتيم خونه زنمو شهربانو براي خاله عاطفه آش بپزيم اونجا با بچه ها حسابي بازي كردي  بهت خوش گذشت البته يه مقدار علايم بيماري داشتي  اما پسر خوبي بودي بعداظهر هم با شكوه جون بابا مازي  وخاله مرجان رفتيم آش پخش كرديم  يه خبر خوب هم شنيديم  كار عمو حامد درست شد شنبه صبح ميره پيش خاله عاطفه   ان شاا... هر جا كه هستن خدا پشت وپناه شون باشه

                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

atefeh
14 مهر 90 13:47
elahi man fadash besham, delam kheili baraton tang shodeh, be hame salam bereson


سلام مرسي عزيزم ما هم خيلي دلمون برات تنگ شده خاله عاطفه هميشه بياد شما وعمو حامد هستيم وبرات دعا ميكنم كه هميشه موفق باشي